زیارتش بهانه نمی خواهد
13 مرداد 1395 توسط رجبلو
بياختيار به طرف ضريح كشيده ميشوي. شرمنده و خجل از اعمالت اما اميدوار به «شفاعتش» پا پيش ميگذاري. فرياد در حنجرهات خشكيده و غمي غريب روي دلت سنگيني ميكند. نفست بند آمده است. دستت را به پنجره ضريح گره ميزني. جاذبهاش تو را به نزديكتر ميخواند. پيشانيات كه سردي ضريح را ميچشد داغ دلت آرام از جا كنده ميشود. هرچه بلدي زمزمه ميكني به تمام اولياء متوسل ميشوي آنها را شفيع مي آوري و زبانت با تكتك واژهها زيارتنامه معاشقه ميكند و دلت ناگفتههايش را بيرون ميريزد. آتشفشان چشمانت ميجوشد و سيلاب اشك به پهناي صورتت ميدود حس ميكني كه پوستة قلبت ترك برداشته است در امتداد اين لحظههاي سرخ و سبز احساس غريب اما خوش به تو دست ميدهد. دوست داري كه سالها در همينلحظه بماني و اين لحظه به بينهايت متصل شود…
صفحات: 1· 2